menu button
سبد خرید شما

مسابقه داستان کوتاه

Robert Doisneau عکس از

Robert Doisneau عکس از

حمزه حيدري

بچه‌ها فقط بازی می‌کنند

حمزه حيدري

هوای ابری صبح روز یکشنبه، آسمان را نیمه روشن نگه داشته بود. خیابان ساکت و خالی بود. باران بند آمده بود و تنها صدای خفیفِ آب جاری بر سنگفرشِ خیابان شنیده می­شد. یک ساعتی می­شد منتظر بودیم. «دیگه موقعشه پیداش بشه». به او نگاه کردم. فرانسیس بی­رحم­ترین آدم دار و دسته­مان بود. مهم­ترین کارها به او سپرده می­شد. از او بدم می­آمد ولی چند باری مثل همین حالا مجبور شده بودیم با هم کار کنیم. با چهره­ای که از آن نفرت بی­دلیل می­بارید به درب خانه خیره مانده بود. «میاد جلوی خونه بازی می­کنه». عطشِ جنایت در خطوط چهره­اش موج می­زد. «چند دقیقه که گذشت» نفس­هایش تندتر می­شد. «می­ریم سمتش». دستم را در جیب پالتویم فرو کردم. قنداق کلت در مشتم جا گرفت. «مطمئنی که؟ .... خیلی مهمه. باید بفهمه جدی هستیم» این را گفت و بعد از یک ساعت برای اولین بار به من نگاه کرد. چشم در چشم به هم خیره مانده بودیم. انگشتم را آهسته روی ماشه سراندم. به جیب پالتویم نگاهی انداخت. سرش را چرخاند. درب خانه باز شد. پسرک سه چهار ساله­ای که پالتوی کوچکی به تن داشت، بیرون آمد. مادرش در میان درب ایستاده بود و با صدای بلند از او می­خواست که زیاد دور نرود و همان­جا بازی کند. مثل مادر خودم وقتی بچه بودم. «وقتشه». فرانسیس زیر لب این را گفت و ماشین آهسته به راه افتاد. چشم از پسرک بر نمی­داشتم. بی­ امان و بیقرار به این و آن طرف می­دوید. به جریان آب کنار خیابان نگاه می­کرد و بعد از چند لحظه انگار که چیزی را لگد می­کند، محکم پایش را بر سطح آب می­کوبید. فرار می­کرد و بلند بلند می­خندید. چرخی می­زد و دوباره نزدیک آب می­آمد و دوباره و دوباره همان کار را تکرار می­کرد. تصویر پسرک نزدیک و نزدیک­تر می­شد. نگاه می­کردم و خاطرات کودکی در ذهنم جان می­گرفت. مادر، پدر و خواهر کوچکم که سال­هاست او را ندیده­ام. گل­های رنگارنگ باغچه و آن دخترک زیبای همسایه که هرگز از پشت چارچوب پنجره این طرف­تر نیامد. شاید اگر پدر من هم کمسیری بود که پاپیچ تبهکاران شده، سرنوشتی مشابه این پسر بچه داشتم. «چرا معطلی؟ پیاده شو دیگه» صدای فرانسیس بود. نگاهش کردم. «برو». برای چند لحظه نمی­دانستم کجا هستم. کم­کم همه چیز به یادم آمد. پیاده شدم. پاهایم به شدت می­لرزید. با پاهای لرزان به پسرک نزدیک شدم. با لبخند زیبایی نگاهم می­کرد. دستم را در جیب پالتویم فرو کردم و آهسته کلت را بیرون کشیدم. می­لرزید. درست بود. دستم می­لرزید، آن­هم برای اولین بار در بیست سال گذشته. سرم را که بلند کردم. پسرک اخم کرد و از جیب پالتویش یک کلت پلاستیکی در آورد. جا خوردم. کلت را به سمتم نشانه گرفت و در حالی که یک چشمش را برای نشانه گیری بسته بود با دهان صدای شلیک در آورد. تکانی خوردم. خندید. به سرعت رفت و پشت بوته­ای پناه گرفت. پشت سر هم شلیک می­کرد. خندیدم و پشت بوته­ای دیگر پناه گرفتم و با دهان صدای شلیک در می­آوردم. در یک لحظه متوجه صدای قدم­های فرانسیس شدم که به سرعت سمت پسرک می­رفت. کلتش را از جیبش خارج کرد. بلند صدایش کردم و به سمتش نشانه گرفتم. سرش را چرخاند و نگاهم کرد در حالی که اسلحه را به سمت پسرک گرفته بود. چشم در چشم ایستاده بودیم. که ناگهان صدای پسرک که ادای شلیک کردن در می­آورد در حالی که کلت را به سمت فرانسیس نشانه گرفته بود ما را متوجه او کرد. فرانسیس دوباره با غیض نگاهی به من انداخت در حالی که همچنان اسلحه را به سمت او نشانه رفته بودم. زیر لب چیزی گفت. برگشت، سوار ماشین شد و رفت. پسرک هورا کشید. به سرعت به طرفم آمد و خودش را در آغوشم انداخت. مادرش میان درب ظاهر شد و با نگاه مشکوکی که به من داشت، صدایش کرد. پسرک همین­طور که می­رفت، برگشت. لوله کلتش را فوت کرد، در جیبش گذاشت و رفت.

Powered by Froala Editor

arrow down icon نمایش بیشتر نمایش کمتر
footer background